-
عنوان نوشتن هم دردسره ها ...
شنبه 27 آبانماه سال 1391 10:40
کاش این ترس های لعنتی گم شوند. بروند و دیگر پیدایشان نشود. ترس از نشدن، نتوانستن، نرسیدن ... الان اگر دانشگاه می رفتم چی میشد؟ اه لعنتی چرا من نمیتونم ادبیات شرکت کنم. خدایا خوب دلم میخواد آخه. خواهر همسرک با دو تا بچه دانشگاه آزاد قبول شد و داره میره. من سراسری اونم علامه و نتونستم برم. حسودی می کنم آیا؟ نه این حسودی...
-
درهم نوشت
چهارشنبه 24 آبانماه سال 1391 09:45
قدرتی خدا زلزله های دو ریشتری رو هم متوجه میشم بعد همونطور که سرم زیر پتوست به خودم میگم میرم تو سایت چک میکنم ببینم توهمه یا نه. بعد همشون تو فاصله هفت تا هشت صبح هستن که من خیلی بدبختانه وار (شرمنده ام از کلمات ابداعیم. زبان فارسی من رو ببخش) خوابم میاد. یه بار آش کلم سنگی (این ترجمه به فارسیشه. فکر کنم تو تهران...
-
تنها در خانه
سهشنبه 23 آبانماه سال 1391 09:45
دیروز قرار بود همسرک دیر بیاد. ازم پرسیده بود اشکالی نداره که با دلخوری گفته بودم بمونه و به کارش برسه. خودم هم تا رسیدم خونه کلی انجیر خوردم و دراز کشیدم جلوی تلویزیون. بعد دیدم درست و حسابی نمیگیره پا شدم رفتم پشت بام و آنتن رو تنظیم کردم. دیدم باز حوصله ام نمیکشه تلویزیون ببینم. یه فیلم دیدم. دیدم تازه ساعت ۵ شده....
-
روح زندگی
دوشنبه 22 آبانماه سال 1391 09:27
وارد بعضی وبلاگها که میشی روح زندگی توشون موج میزنه. نویسنده طوری می نویسه که کاملا احساس می کنی در بطن ماجرا قرار داری. یه وبلاگی رو میخوندم که طوری از کلم و هویج و فلفل دلمه ای و رنگو بوشون گفته بود که آدم هوش از سرش می پرید. اصلا دلش میخواست بره با کلم دوست بشه یا هویج رو به خونه اش دعوت کنه بس که شخصیت اینا خوب...
-
حساسیت
شنبه 20 آبانماه سال 1391 12:59
ناخونم کشیده شد به در از اونموقع حالم بده. دندونام درد میکنن. آدم انقد حساس؟ دیروز انقد کار کردم و بشور بساب کردم که تا صبح از بدن درد خوابم نبرد. حتی برای صبحانه هم نتونستم بلند بشم. هی هم از همسرک لجی بودم که چرا کمک نمیکنه. تنهایی خیلی سخته خوب. البته کاری از دستش هم بر نمیاد اما لجم میگیره میشینه پای لپ تاپ. واقعا...
-
غر غرو سلام میکنه ...
چهارشنبه 17 آبانماه سال 1391 09:50
غر غرو به شما سلام میکنه. البه غر هام رو به جون همسرک می زنم. اون هم سکوت می کنه. عمیقا از یه چیزی ناراحتم و هرچی میگردم نمیدونم اون چیه. راستش یه بار یه کتابی ترجمه کردم که خیلی جالب بود. هرگز نفهمیدم چاپ شد یا نه. دقیقا توضیح داده بود که حس های بدمون به خاطر چیه. باید یه پیگیری کنم ببینم چاپش به کجا رسید. اگر چاپ...
-
راستش ...
سهشنبه 16 آبانماه سال 1391 11:15
سریال راستش رو بگو رو دوست دارم. شاید چون یه جورایی دغدغه امه. البته باید گریم افتضاح و بازی های مصنوعی چند نفر رو فاکتور گرفت تا بشه تحملش کرد. اما از اینکه لعیا زنگنه عزیزم رو تو این سریال میبینم لذت میبرم. غروب های پاییز با زیر پتو خزیدن و چایی خوردناش دوست دارم وگرنه کی می تونه تحمل کنه خورشید اینقدر زود غروب کنه...
-
محبت را کجا جویم؟
سهشنبه 16 آبانماه سال 1391 09:31
کاش تو این شهر یه دوست پایه که زبان هم خونده داشتم اونوقت کلی برنامه داشتم. یه جا خونده بودم که نگید کاش. اما نمیشه. دیروز یه خانوم مهربون از اون سرشهر برام از باغچه خونه شون انجیر آورد. اولین باریه که از این مردم یه همچین محبتی میبینم. هرگز این لطف فراموشم نمیشه.
-
خواب را دریابیم
دوشنبه 15 آبانماه سال 1391 09:53
صبح گلوم درد میکرد و برای صبحانه بلند نشدم. خیلی هم عمیق خوابم می اومد. اونوقت یه خواب دیدم که یه جوری بود. کلی آدم بی ربط کنار هم قرا گرفته بودن. خواب چیه واقعاً؟ امروز دوست دارم فکر کنم توی خواب مرزها برداشته میشه و زمان در هم میشکنه. دوست دارم رویاها رو جدی بگیرم و با خودم فکر کنم چرا توی ضمیر ناخود آگاه من اینهمه...
-
خدایا
چهارشنبه 10 آبانماه سال 1391 11:59
الان آهنگاین لحظه ام اینه: مرا مگذار و مگذر. یه ایده ای دارم. خدا کنه جواب بده.
-
کتاب خون
سهشنبه 9 آبانماه سال 1391 16:23
خوندن یه رمان به زبان فرانسه رو شروع کردم. خوبه. خیلی خوبه.
-
چی میگی تو؟
سهشنبه 9 آبانماه سال 1391 16:06
خوندن مطالب زیر اصلاً توصیه نمیشه. دارم غرهای به شدت تکراری می زنم. کلافه ام. دلم نمیخواد زمان مونده تا کلاس رو بخوابم. حوصله پاکنویس کردن نامه رو هم ندارم. اصلا چرا باید برای یک دوست نامرئی از بازدید غیر واقعی ام از یک نمایشگاه نقاشی بنویسم؟ من آدمیم که تو عمرم فقط دوبار رفتم موزه هنرهای معاصر و هر دوبارش هم فقط...
-
اون دنیا
دوشنبه 8 آبانماه سال 1391 12:41
شما ای مردان مومن برید برای خودتون با حوری های بهشتی شاد باشید. شما ای زنان مومن اگر خیلی زن خوبی بودید تو بهشت با شوهر خودتون شاد باشید. منبع: + تو بهشت هم چند همسری برای مردا؟ آیکن خدایا چرا واقعا؟
-
چی بپوشم؟
یکشنبه 7 آبانماه سال 1391 09:51
امروز اومدنی داشتم به مقوله چی بپوشم فکر می کردم. اینکه وقتی قراره در محیطی بیرون از خانه حضور داشته باشیم برای پوشش باید چه چیزهایی رو رعایت کنیم. جرقه این فکر هم دیشب زده شد. شما هوای بارانی و پاییزی بیرون و فضای داخلی سالن با هوای مطبوع رو تصور کنید. من یه مانتوی طرح بارانی پوشیدم و همسر هم کت و شلوار و این پوشش...
-
ببخشید اسم شما چیه؟
شنبه 6 آبانماه سال 1391 10:10
امشب میریم کنسرت سالار عقیلی. وای که چقدر صداش رو دوست دارم. تا حالا به اسامی افراد سر شناس در زمینه موسیقی یا زمینه های دیگه دقت کردین؟ مثلاً همین سالار، یا ارشد طهماسبی، یا همایون شجریان، حافظ ناظری ... خانواده هاشون بچه هاشون رو برای اینکه آدم بزرگی بشن تربیت می کنن انگار و این تصمیم و برناه رو تو اسم گذاشتن هم...
-
بانوی حواس پرتی که من باشم
پنجشنبه 4 آبانماه سال 1391 09:34
سلام (من که از اس ام های بی سلام بدم میاد چرا اولای پستم به شما سلام نمیکنم؟ زیادی صمیمی شدیم با هم؟ سلام سلامتی میاره واقعا؟ من سلام کردن رو دوست دارم. انگار یه دریچه جدید به روی ارتباط باز می کنه) از همه دوستان به خاطر اظهار لطفشون ممنون. خونه نویی مبارک گفتنتون خیلی خوش اومد. دوسش داشتم. راستش یادم رفته بود که چقدر...
-
بالاخره
چهارشنبه 3 آبانماه سال 1391 16:27
تصمیمم رو بالاخره گرفتم. این اولین تغییره. خیلی وقت بود که دیگه وبلاگ قبلی رو دوست نداشتم اما مثل همه چیزهای دیگه دلم نمیومد ازش دل ببرم. اما بالاخره تصمیمم رو گرفتم. الان پتو دور خودم پیچیدم، یه لیوان چای سبز برای خودم درست کردم و دارم به کارایی که میخوام انجامشون بدم فکر می کنم. خیلی کار دارم. یعنی خیلی کاراست که...