خوشا زان عشق بازان یاد کردن ...

من به انگشت هام مدیونم. این انگشت ها می تونستن نوازنده یه ساز باشن و همه احساسات درونی رو زخمه کنن روی ساز. می تونستن جرقه فوران تمام اون چیزایی باشن که در روح من میگذرن. یا می تونستن مرکب قلم باشن برای چرخیدن روی کاغذای روغنی و خطاطی کردن. می تونستن با جیغ قلم فریاد بزنن. 

 

اما بجاش من ازشون کارهای دیگه کشیدم. کارهایی که همه مادی بودن و هیچ کاری به روح نداشتن. بچه که بودم داشتن مداد بی رحمی رو حمل می کردن که تزویر به من یاد بده. بزرگ که شدم یا داشتن به خاطر وسواس های من دستمال می کشیدن یا برای پول درآوردن رو کلیدهای کیبورد میخوردن تا ترجمه ام زودتر تموم بشه. حالا انگشت ها به فرمان من نیستن. با مغزم هماهنگ نیستن. من فکر می کنم دوست داشتن و اونا مینویسن دستو داشتن. من فکر می کنم عشق و اونا می نویسن ششق. قهر کردن با من ... 

 

انگشت هام رو دوست داشتم. شاید هم هنوز دوست دارم. وقتی بهشون نگاه می کردم حس خوبی داشتن. وقتی لای موهای لای (دیدید یار رو نوشتن چی؟) غلط می زدن حس خوبی داشتم. 

 

زندگی، زیاده خواهی، مآل اندیشی با من چه کردید؟ من کجا جا موندم؟ من و دوست داشتنی هام چی شدیم؟


به خاطر گم کردن خودم با تمام وجود غمگینم.

عنوان نوشتن هم دردسره ها ...

کاش این ترس های لعنتی گم شوند. بروند و دیگر پیدایشان نشود. ترس از نشدن، نتوانستن، نرسیدن ... 


الان اگر دانشگاه می رفتم چی میشد؟ اه لعنتی چرا من نمیتونم ادبیات شرکت کنم. خدایا خوب دلم میخواد آخه. خواهر همسرک با دو تا بچه دانشگاه آزاد قبول شد و داره میره. من سراسری اونم علامه و نتونستم برم. حسودی می کنم آیا؟ نه این حسودی نیست من نمیگم اون نداشته باشم. میگم چرا من ندارم آیا؟ 


چقدر سردمه. یخ زدم رسما. با دستکش نشستم تایپ می کنم. چقدر یه آدم میتونه خودخواه  باشه.

درهم نوشت

قدرتی خدا زلزله های دو ریشتری رو هم متوجه میشم بعد همونطور که سرم زیر پتوست به خودم میگم میرم تو سایت چک میکنم ببینم توهمه یا نه. بعد همشون تو فاصله هفت تا هشت صبح هستن که من خیلی بدبختانه وار (شرمنده ام از کلمات ابداعیم. زبان فارسی من رو ببخش) خوابم میاد. 

 

یه بار آش کلم سنگی (این ترجمه به فارسیشه. فکر کنم تو تهران میگیم کلم قمری) خوردم خیلی دوست داشتم. خیلی دلم میخواد درست کنم. حیف که این همسرکه کلم دوست نداره. حالا شاید به خوردش دادم و دوس داشت. آخه اگر ندونه توش چی هست میخوره و به به میکنه اما وقتی بفهمه کلی غر میزنه. عزیز دلم. بچه خودمه. 

 

اومدنی بارون میومد. وای چه بارونی. دوستش داشتم. بارون خوبه. برف خوبه. اصلاً همه نعمت های خدا خوبن.  

 

الان دیدم دو تا دکمه آخر مانتوم بازه و من تمام راه رو همینطوری اومدم. ای خدا. این حواس پرتی کار دستم میده آخر. چه کار کنم. از مانتو پوشیدن خیلی بدم میاد. خیلی اضافه است. نیست؟

تنها در خانه

دیروز قرار بود همسرک دیر بیاد. ازم پرسیده بود اشکالی نداره که با دلخوری گفته بودم بمونه و به کارش برسه. خودم هم تا رسیدم خونه کلی انجیر خوردم و دراز کشیدم جلوی تلویزیون. بعد دیدم درست و حسابی نمیگیره پا شدم رفتم پشت بام و آنتن رو تنظیم کردم. دیدم باز حوصله ام نمیکشه تلویزیون ببینم. یه فیلم دیدم. دیدم تازه ساعت ۵ شده. خدایا همسرک اغلب هفت و هشت میاد چرا امروز نمیگذره. بعدش نشستم به ترجمه کردن و چند صفحه ترجمه کردم. خسته که شدم پا شدم برای شام عدس پلو گذاشتم با تن ماهی.  

ساعت نه و نیم دیگه گشنه ام شد و گفتم شام بخورم. سفره پهن کردم. دو قاشق نخورده بودم که همسرک دوان دوان و نفس زنان رسید. با هم شام خوردیم و چایی. طفلک بازم شاتر آیلند رو ندید. بس که خسته بود.  

دیگه این روزا تنهایی خیلی بهم فشار نمیاره. میدونم که همسرک هم برای حفظ شغلش گاهی مجبوره پوئن بده (میدونستید پوئن تلفظ فرانسه point امتیازه ؟). من هم گاهی همینطورم.  

 

خلاصه هر چند وقت یک بار یه شب تنهایی در خانه هم ای بدک نیست.

روح زندگی

وارد بعضی وبلاگها که میشی روح زندگی توشون موج میزنه. نویسنده طوری می نویسه که کاملا احساس می کنی در بطن ماجرا قرار داری. یه وبلاگی رو میخوندم که طوری از کلم و هویج و فلفل دلمه ای و رنگو بوشون گفته بود که آدم هوش از سرش می پرید. اصلا دلش میخواست بره با کلم دوست بشه یا هویج رو به خونه اش دعوت کنه بس که شخصیت اینا خوب توصیف شده بودن. چقدر خوب و قابل احترامه که یکی بتونه اینطوری روح آدم رو شاد کنه.  

 

یه سایتی هم هست که هر وقت میرم توش دلم میخواد همه وسائل خونه رو بریزم دور و دوباره دکوراسیون بچینم. به همسرک میگم همسره من اگر مردم بدون از غصه بوده. ولی از شوخی گذشته از دیدن اینهمه زیبایی چید مان و نورپردازی خاطرم مشعف میشه.


از اون طرف یه وبلاگی هم هست که اتفاقا خیلی هم پر طرفداره یعنی روان ملت رو مورد عنایت قرار داده. من خودم هم پست هاش رو می خونم ها اما این اواخر دیگه شورش در اومده. بعد من نمیدونم اینهمه آدم واقعاً پیگیرن؟ اونوقت نویسنده وبلاگ چطور میتونه اینطور رفتار کنه؟ چطور میتونه همه زندگیش رو بریزه روی دایره و انتظار داشته باشه کسی فکر بد نکنه یا سوال نپرسه یا هر چی. درسته که باید به فضای خصوصی نویسنده احترام گذاشت اما وقتی نویسنده خودش فضای خصوصی ای باقی نذاشته چه انتظاری داره؟ نمی دونم ...

 بعد هم تا اعتراض کنی متهم میشی به حسود بودن و هزار تا چیز دیگه. اینه که ما هم توی فضای خصوصی خودمون اعتراض می کنیم.