حس می کنم خیلی بی خیال شدم. خیلی نسبت به بعضی مسائل خنثی شدم. خودم رو دوست ندارم. اعتقاداتم به باد رفته. یعنی یه جورایی زیر و رو شده. خود الآنم یه کم ترسناکه. خوب اینطوری نبودم. زیادی روشنفکر شدم انگار. این شک ها و فشارهای روحی متوالی کار دستم داده بی حس شدم.
تازه می فهمم که بی حسی بده.
شاید بعدا بیشتر نوشتم و منظورم رو شفاف کردم.
تبریز سرد، خونه گرم، تولد دلچسب، کادوی ناز، همسرک لپو و مهربون، قدم زدن تو برفا،آشپزی ای که ایندفعه یه معنای دیگه داشت.
همه اش یعنی اینکه حالا قدر هم رو بیشتر می دونیم.
یعنی اینکه برای رسیدن به روزای بهتر بیشتر تلاش می کنیم.
صفحه را باز می کنم و می بندم. خیره می شوم. گاهی به حرف های همکارم گوش می دهم که از آخرین باری که دیده بودمش تفاوت زیادی کرده.
از درون درد می کشم. دور نیست که از هم دور شویم. تمام زندگی اشتباه کردم و هنوز هم خیره سرانه چموشی می کنم. با خبر باش! اشتباه دیگری در راه است. می ترسم. از خودم .... از تو ....
دلم به ماندن رضا نیست .... به برگشتن رضا نیست .... به مردن چرا ....
بارها صحنه مردنم را تصور کرده ام ....
خسته ام ....
این ماسک قوی بودن را از من دور کنید. من به اندازه یه نوزاد بی پناه و ضعیفم ....
در خیالم برای نوزاد نداشته ام قلاب بافی می کنم و به مغزم فشار می آورم که بدانم مادری غریزه است یا یک جبر تاریخی.