سر گرمم

سرگرمی جدیدم اینه که صبح ها زود برسم، بشینم تو پارک، هدفون تو گوشم بزارم، به چهچهه همایون عزیزم گوش بدم و مجله داستان بخونم و همینطوری لذت ببرم و بقیه رو بسپرم به گذر زمان و خدایی که میگن همین نزدیکی است. 

 

تو همین لذت بردن ها فکر می کنم به اینکه بلد نیستم قهوه دم کنم، حتی شاید یه چایی درست هم دم نکنم. به اینکه می تونم با جمع کردن خودم بیشتر لذت ببرم. میتونم به موسیقی طبیعت گوش بدم و ازش الهام بگیرم. می تون دست از زوم کردن روی رفتارها بردارم. 

 

زندگیه دیگه. قراره سراشیبش رو هم ببینیم. قراه خوشی هاش رو هم ببینیم. 

 

این روزا دلم می خواد یه بچه داشته باشم. دلم می خواد کیفیت خلقت رو درک کنم. حالا دارم می فهمم تنهایی به خدا چه فشاری آورده که آدم رو برای خودش آفریده بعد هی رفته عقب اومده جلو به خودش گفته آفرین. 

 

من هستم، خوبم.

سیاهی ...

من تنها ماندم و رو سیاهی به چهره هیچ زغالی نخواهد ماند.