خیلی خوشحالم که رفتی ...

ننگ بر تو. ننگ بر تو. امیدوارم رسواییت رو با چشم هام ببینم. وقتی اومدی بیست و سه ساله بودم و پر از امید و امروز که رفتی سی و یک ساله و خسته.


من اگر به اندازه تمام این هشت سال اشک بریزم دلم خنک نمیشه. خنک نمیشه وقتی یادم میاد چه کارایی کردی وقتی یادم میاد چه تحقیرهایی رو به خاطر تو، قیافه ات، و رفتارات تحمل کردیم.


باورم نمیشه امروز هوایی رو تنفس کردم که اسم ننگین تو توش نبود.


آخرین سخنرانیت رو گوش دادم تا تصویر کریهت تا ابد تو ذهنم حک بشه تا بدونم بدی و بی شرمی تا چه حده.


حلالیت خواستی که نتونستی ست گندهات رو تکمیل کنی. امیدوارم به گوشت برسه که حدااقل من یک نفر حلالت نمی کنم.

درد داره؟


خوابم میاد اما خوابم نمیبره واسه همین هم نشستم پست می نویسم و هم زمان به ترس هام فکر میکنم. ترس از کنار گذاشتن باورهام. تا حالا فکر نمی کردم انقدر دردناک باشه.


از شهر کتاب یه کاکتوس خریدیم وگذاشنمش پشت پنجره.  وقتی می بینم رشد می کنه خیلی حس خوبی بهم دست میده.

حس خوب

حس خوب


اینکه شاگردا بهت بگن پر انرزی هستی و کلی ازت انرژی می گیرن

اینکه بهت بگن سر کلاست خیلی چیزا یاد میگیرن


اینکه از گرمای بیرون پناه بیاری به خونه خنک


حس بد


خوردن به در بسته old reader . چقدر دوست نداشتنیه