پشت میز محل کارم نشسته ام. همه همکاران هم پشت میزهایمان نشسته اند و همه به طرز غم انگیزی سکوت کرده ایم. من سعی می کنم به زور یک تکه کیک بخورم. تا به حال باردار نبوده ام که بدانم حالت یک زن در هفته ششم بارداری اش چطور باید باشد.که این حالت تهوع خفیف از صبحانه نخوردن است یا از علائم بارداری. نمیدانم لکه خون قرمزی به اندازه سر سوزن که در اثر کنجکاوی های بی پایانم دیدم باید ترسناک باشد و قابل پیگیری یا باید خوددار باشم و کمی بیشتر صبر پیشه کنم. نمیدانم غم دیشب و امروز از ترس از دست دادن جنینی است که هنوز صدای قلبش را نشنیده ام یا نبودن زنی از جنس خودم که برایش حرف بزنم. مادرم و مادر همسرم ساعتها از من فاصله دارند و خواهر همسرم نداشتن وقت را بهانه کرده و شش ماهی است پایش را به خانه ما نگذاشته است. در هر صورت نمیتوانم روی محبتش حساب کنم چون ذاتاً تا به امروز محبت خاصی ندیده ام. مادر همسرک فرق می کند. میدانم که دلسوز است اما دور است و البته نمیتوانم این خبر را به این زودی با او در میان بگذارم. مادر خودم هم به همین منوال.
همسرک به شیوه ای کاملاً مردانه سعی می کند با خریدن انار آرامم کند.
به نظر برای به هم ریختن هورمون ها کمی زود است.