...

صفحه را باز می کنم و می بندم. خیره می شوم. گاهی به حرف های همکارم گوش می دهم که از آخرین باری که دیده بودمش تفاوت زیادی کرده. 

 

از درون درد می کشم. دور نیست که از هم دور شویم. تمام زندگی اشتباه کردم و  هنوز هم خیره سرانه چموشی می کنم. با خبر باش! اشتباه دیگری در راه است. می ترسم. از خودم .... از تو ....  

 

دلم به ماندن رضا نیست .... به برگشتن رضا نیست .... به مردن چرا .... 

 

بارها صحنه مردنم را تصور کرده ام ....   

خسته ام ....  

 

این ماسک قوی بودن را از من دور کنید. من به اندازه یه نوزاد بی پناه و ضعیفم ....

نظرات 3 + ارسال نظر
سارا شنبه 9 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 11:53

سلام شما که خوشبختانه اهل کتاب و مطالعه هستید نباید این فکرهای مخرب را به ذهن خود راه بدید ، هرگز امید ت رو از دست نده بالاخره زندگی بالا و پایین زیاد داره کی میتونه فردای خودش رو پیش بینی کنه ؟

کاش هیچ نمیدونستم

سارا شنبه 9 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 12:30

ببخشید که زیاد فضولی می کنم ، ناامیدی شما از جنس ناامیدی فلسفی است یا شخصی؟ اگه شخصیه لازم نیست کامنت رو تایید کنید

سر از فلسفه در نمیارم اما بدجور سردرگمم. وسط کلی مجهول و نادانسته موندم

ادو چهارشنبه 13 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 16:21

منم دلم میخواد دیگه ادای قوی بودنو در نیارم

بیا تلاش کنیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد