خوشا زان عشق بازان یاد کردن ...

من به انگشت هام مدیونم. این انگشت ها می تونستن نوازنده یه ساز باشن و همه احساسات درونی رو زخمه کنن روی ساز. می تونستن جرقه فوران تمام اون چیزایی باشن که در روح من میگذرن. یا می تونستن مرکب قلم باشن برای چرخیدن روی کاغذای روغنی و خطاطی کردن. می تونستن با جیغ قلم فریاد بزنن. 

 

اما بجاش من ازشون کارهای دیگه کشیدم. کارهایی که همه مادی بودن و هیچ کاری به روح نداشتن. بچه که بودم داشتن مداد بی رحمی رو حمل می کردن که تزویر به من یاد بده. بزرگ که شدم یا داشتن به خاطر وسواس های من دستمال می کشیدن یا برای پول درآوردن رو کلیدهای کیبورد میخوردن تا ترجمه ام زودتر تموم بشه. حالا انگشت ها به فرمان من نیستن. با مغزم هماهنگ نیستن. من فکر می کنم دوست داشتن و اونا مینویسن دستو داشتن. من فکر می کنم عشق و اونا می نویسن ششق. قهر کردن با من ... 

 

انگشت هام رو دوست داشتم. شاید هم هنوز دوست دارم. وقتی بهشون نگاه می کردم حس خوبی داشتن. وقتی لای موهای لای (دیدید یار رو نوشتن چی؟) غلط می زدن حس خوبی داشتم. 

 

زندگی، زیاده خواهی، مآل اندیشی با من چه کردید؟ من کجا جا موندم؟ من و دوست داشتنی هام چی شدیم؟


به خاطر گم کردن خودم با تمام وجود غمگینم.

نظرات 12 + ارسال نظر
کاتب یکشنبه 28 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 11:49

میفهمم حستو..
میدونی کمانگیرم.. این روزا که دارم مطالب جدید یاد میگیرم و کارای جدید میکنم.. حس میکنم دارم خودم رو پیدا میکنم..
ولی هنوز هم حس گم کردن خود رو دارم.. آخه خیلی چیزاس که باید یاد بگیرم.. خیلی کارا باید بکنم..
خیلی زیاد باید از این انگشتام کار بکشم.. باید این انگشتا رو اینقد نوازش کنم تا روزی نوازشگر حس نابم باشن.. باید تموم سلول های بدنم رو با خودم هماهنگ کنم..
ما هنوز هم زیاده خواهیم... اصلا این زیاده خواهی تو فطرت همه ی ماس..
برات آرزو میکنم به همه ی چیزهای خیر و ناب برسی گلم


من هم برای تو بهترین ها رو میخوام

قاصدک یکشنبه 28 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 12:47

دختر اینی که گفتی من بودم ..
من مدتهاست غلط های املاییم زیاد شده .. مدت هاست چیزی که میخوام رو نمی نویسم ..
چرا اینقدر مثل هم ...............

ای داد من قاصدک من هم میخواستم اونطرف همین رو بگم.
واقعا چرا؟

بیتا(ماه شب چهارده) یکشنبه 28 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 12:52

تو مطمئنی خودت رو گم کردی؟ اینایی که من از تو می خونم مربوط به زنی هست که با دقت به تمام جزئیات اطرافش توجه می کنه و پیداشون کرده. اگر هم گم کردن بوده برای الانت نیست. جدی نوشته هات چیزی غیر از این رو نشون میده.من تازه الان که نوشتی به انگشت هام نگاه کردم. مدتیه انگشت هام رو بیشتر دوست دارم. چون مدام لاک می زنم و رنگش رو هم عوض می کنم هر چند وقت. خیلی خوبه :)))

حقیقت بیتا. حقیقت اینه که من لای همین جمله ها گم شد. اه نمیدونم چطوری بگم. انگار که من نیستم که میبینم و میشنوم

شیوا یکشنبه 28 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 14:11 http://shiva1368.blogsky.com/

زیبا و با احساس نوشته بودی
پرفکت

ممنون شیوا جان

بانو یکشنبه 28 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 16:33 http://banoodaily.blogfa.com

واقعا حیف این انگشت ها نیست؟ میخواستم رد شم و برم.. یعنی فرار کنم از این حقیقتی که زدی توی صورتم.. یه روزی مضراب سنتور بینشون بود و الان.... دوست ندارم هنرشون فقط توی خوردن روی صفحه کلید باشه جای ساز...

حقیقت های تلخی هستن

رضا دوشنبه 29 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:37

هنوز خیلی راه مونده عزیزم ، به این حضرات نگاه کن هیچکدوم کمتر از 90 سال ندارند ولی برای اینده برنامه ریزی می کنند و میخوان مثلا 4 سال بعد کاندید بشن

اونا رو نگو. عزیزای دلمن

شیرین دوشنبه 29 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 10:01 http://roozanehaye-ma.blogsky.com

ای جونم انگشتای همه مون که دوست داشتن ی کار دیگه بکنن و الان تنها هنرشون کوبیدن کلیدای کیبورده
اما باز به اینم فکر کن با زدن کلیدای کیبورد جمله های قشنگ می نویسی و این می تونه مسیر یکی رو عوض کنه و همیشه دعات کنه
پس همچین بدم نیست
تو گم نشدی فقط کمی غمگینی ، این حسیه که همه ما داریمش گاهی
حالا بخند که با لبخند قشنگتری

قربونت خاله. لطف داری.

خودم رو عادت دادم تو خیابون لبخند بزنم. دیدن قیافه های عبوس حالم رو بد میکنه

رضا دوشنبه 29 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 12:46

ببخشید خانمی یه سوال : چرا به همه میگی خاله؟ اخه شاید از شما کوچیکتر باشن و بهشون بر بخوره ! همجنسای خودتو که میشناسی حساسند به سن و سال

من دوست دارم خاله باشم. فکر نمیکنم به سن و سال باشه. تازه من خاله شون میشم

آواز دوشنبه 29 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 12:46 http://radepayezendegi.persianblog.ir

چرا دغدغه های هممون مثل هم شده ؟؟ چرا این گم کردن خودمون هم جزءشه ؟؟ چرا شبیه چیزی شدیم که دوسش نداریم ؟ دقیقاً کجای راه رو اشتباه برداشتیم ! من حاضرم به هر قیمتی راه درست رو پیدا کنم . ولی نقشه دقیق میخوام باران !!!
اوووف !
فراز میگه شاید واسه اینه که از زندگی همیشه "یه سری چیزها رو خواستیم " ولی وقتی واردش شدیم هی چیزهای دیگه خواستنشون واجب تر شد و هی چیزهای جدید و توقعات جدیدی که هیچوقت بهشون فکر نکردیم خواستیم و به لحظه هایی رسیدیم که ای داد از اون چیزی که همیشه بودیم و خواستیم دوور شدیم ...

راستش آواز حس می کنم عمق خواستن هام کم شده. توانایی هام دست کم گرفته شده. یعنی خودم دست کم گرفتمشون.
افتادم تو دام مقایسه کردن که داره روحم رو میخوره

شیرین سه‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 11:50 http://roozanehaye-ma.blogsky.com

خاله مقایسه کردن خیلی بده
روح آدمو خسته و آزرده میکنه . چرا فکر میکنی توانایی هات دست کم گرفته شده ؟ چند نفرو می شناسی که فرانسه بلد باشن وکتاب ترجمه کنن؟چند نفرو می شناسی که تفکراتشون مثل تو عمیق باشه ؟
چند نفرو می شناسی که قلم شیوایی مثل تو داشته باشن ؟
تازه اینا رو من با ی ماه آشنایی فهمیدم

خاله محبت داری ولی همه اینا روح من رو ارضا نمیکنه.

رضا سه‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 13:02

نیستی؟ نکنه از سردی نمیتونی چیزی بنویسی؟

دقیقاْ سردمه آقای رضا. روحم یخ زده

آلوچه سه‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 20:51

خاله ولی من روح زندگی و عشق رو تو تک تک جملاتت میبینم.... تو هیچوقت گم نمیشی خاله چون با تمام وجود داری واسه خواسته هات تلاش میکنی و این یعنی اینکه هستی بوووووووووووووووووووووووووووووووووووس

سلام آلوچه جونم
چطوری شما؟
خاله میجنگم اما نمیرسم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد