سرگرمی جدیدم اینه که صبح ها زود برسم، بشینم تو پارک، هدفون تو گوشم بزارم، به چهچهه همایون عزیزم گوش بدم و مجله داستان بخونم و همینطوری لذت ببرم و بقیه رو بسپرم به گذر زمان و خدایی که میگن همین نزدیکی است.
تو همین لذت بردن ها فکر می کنم به اینکه بلد نیستم قهوه دم کنم، حتی شاید یه چایی درست هم دم نکنم. به اینکه می تونم با جمع کردن خودم بیشتر لذت ببرم. میتونم به موسیقی طبیعت گوش بدم و ازش الهام بگیرم. می تون دست از زوم کردن روی رفتارها بردارم.
زندگیه دیگه. قراره سراشیبش رو هم ببینیم. قراه خوشی هاش رو هم ببینیم.
این روزا دلم می خواد یه بچه داشته باشم. دلم می خواد کیفیت خلقت رو درک کنم. حالا دارم می فهمم تنهایی به خدا چه فشاری آورده که آدم رو برای خودش آفریده بعد هی رفته عقب اومده جلو به خودش گفته آفرین.
من هستم، خوبم.
من تنها ماندم و رو سیاهی به چهره هیچ زغالی نخواهد ماند.
یک روز رسد غمی باندازه کوه
یک روز نشاط اندازه دشت
افسانه زندگی همینست عزیز
در سایه کوه باید از دشت گذشت
الآن من همینشونم، همین عزیز این شعره که متاسفانه نمیدونم شاعرش کیه. خدا استاد خطم آقای منوری رو حفظ کنه. این شعر رو تو کلاس ایشون یاد گرفتم. مرد فوق العاده ای بود با خطی بسیار خوش. اون سالی که شاگردشون بودم روز پدر به هنرجوها یه یا علی خطاطی شده زیبا هدیه داد. وه که بعضی ها چه بزرگوارانه تصاویر خوبی از خودشون به جا میذارن.