اصلاً اومدم بنویسم که من یه افسرده داغونم. که تنهایی رو با تمام وجودم حس می کنم و به شدت غمگینم. که از اینهمه افسردگی رنج میکشم اما توان مقابله باهاش رو ندارم.
به شدت و دیوانه وار کار می کنم و ترجمه میکنم. شبا غش می کنم از خستگی و روزی رو می بینم که تموم شده باشم.
حس می کنم خیلی بی خیال شدم. خیلی نسبت به بعضی مسائل خنثی شدم. خودم رو دوست ندارم. اعتقاداتم به باد رفته. یعنی یه جورایی زیر و رو شده. خود الآنم یه کم ترسناکه. خوب اینطوری نبودم. زیادی روشنفکر شدم انگار. این شک ها و فشارهای روحی متوالی کار دستم داده بی حس شدم.
تازه می فهمم که بی حسی بده.
شاید بعدا بیشتر نوشتم و منظورم رو شفاف کردم.