گول خوردگی ...

نمیدونم باید از چی بنویسم.  راستش بچه دارهای وبلاگ نویس انقدر از حس های خوب و شیرین بچه دار شدن می نویسن که انگار اصلا مشکلی وجود نداره. بچه ندارها  عطف به پست قبل گول نخورید.
 
"بچه داری به غایت سخت و دشوار است و آمادگی ذهنی فراوانی می طلبد اگر مثل من فقط روی دوارن بارداری متمرکز شوید لذت بسیار کمی را تجربه خواهید کرد."

 اما انصافاً باید دو نکته را بگم:
اول اینکه وقتی براش شعر میخونید و اون میخنده یا از خودش صدا ر میاره، یا وقتی که محکم لپ نرمش رو میبوسید خیلی حال میده.
دوم اینکه بچه تون سریع چشم میخوره. کافیه فکر کنید که امروز دیگه بالا نمیاره و رفلاکسش خوب شده تا هر چی از صبح خورده رو روتون بالا بیاره.

من، مادر

خوب گل دختر ما در یک اقدام غافلگیرانه چهارم خرداد، و حدود دو هفته زودتر به دنیا اومد و قدم رو چشم ما گذاشت. از سزارین نگم بهتره. چون خودمو واسه طبیعی آماده کرده بودم خیلی بهم سخت گذشت. کلا این بیست و چند روزه که از تولد گل دختر میگذره دچار انواع تالمات و توهمات و عذاب وجدان ها شدم و خوب باید اعتراف کنم خیلی لذت نبردم. دلیلش شاید اینه که خیلی روی دوران بارداری و شکم قلنبه و با مزه ام  زوم کرده  بودم و به بعدش اصلا فکر نکرده بودم. اینه که یهویی تمام اون حسای خوب بارداری دود شدن و تبدیل شدن به کلی کلافه گی. امروز اما حالم بهتره خدا رو شکر. به خاطر همین تصمیم گرفتم بازم اینجا بنویسم.
بریم ببینیم مادر و دختری ما به کجا می رسه.

ترس

حالا که داریم به آخراش نزدیک میشیم اعتراف می کنم که ترسیدم. میترسم نتونم از پس اینهمه مسئولیت بر بیام.

گر نگهدار من آنست که خود میدانم ...

قلب کوچیکش آروم و منظم میزد. صداش من رو احساساتی نکرد چون خیالم راحت بود، چون به خدا سپرده بودمش اما همسرکی که معمولاً احساساتی نمیشه گفت: دستم لرزید، واقعی شد.
خدایا برای همه خیر بخواه.

آرام

قلبش تشکیل شده بود. کوچولو بود،  اما حس کردم خیلی آروم و صبوره. بقیه رو نمیدونم ولی با اینکه تمام تلاشم رو میکنم که منطقی باشم و احساساتی نشم خیلی بهش علاقه دارم و میخوام که تا همیشه قلبش برامون بتپه.