...

صفحه را باز می کنم و می بندم. خیره می شوم. گاهی به حرف های همکارم گوش می دهم که از آخرین باری که دیده بودمش تفاوت زیادی کرده. 

 

از درون درد می کشم. دور نیست که از هم دور شویم. تمام زندگی اشتباه کردم و  هنوز هم خیره سرانه چموشی می کنم. با خبر باش! اشتباه دیگری در راه است. می ترسم. از خودم .... از تو ....  

 

دلم به ماندن رضا نیست .... به برگشتن رضا نیست .... به مردن چرا .... 

 

بارها صحنه مردنم را تصور کرده ام ....   

خسته ام ....  

 

این ماسک قوی بودن را از من دور کنید. من به اندازه یه نوزاد بی پناه و ضعیفم ....

درگیری های فلسفی

در خیالم برای نوزاد نداشته ام قلاب بافی می کنم و به مغزم فشار می آورم که بدانم مادری غریزه است یا یک جبر تاریخی.

کاش کسی پارادوکس های مرا حل می کرد

احساس های متناقضی دارم از خوشحالی و هیجان و امید تا غم سنگین و خفه کننده.

خوشالم چون اگر خدا بخواد دارم بر میگردم به امنیت شهر زادگاهم. هیجان دارم چون اگر خدا بخواد و همه چیز خوب پیش بره قرار مرحله جدیدی از زندگیم رو شروع کنم.

غمگینم چون مجبورم مدتی همسرک رو تنها بذارم تا شرایط مناسب بشه و اون هم کار مناسب خودش رو پیدا کنه. دیشب که گریه کرد از فکر تنها موندنش بی من، قلبم فشرده شد اما تحمل می کنم تا این بار تصمیمات مناسب تری بگیریم. شاید این دور مونون باعث بشه حداقل من قدر زندگیم رو بیشتر بدونم و شاکر تر باشم.

اما کاش این تناقضات یه جایی تموم میشد و زن کمانگیر به تعادل و با خودش به تفاهم می رسید.

من زنم ... و بر می گردم به تو ...


درد به سرم نیشتر می زند و من بدون عینک سبز انگوریم در نگاه کردن به صفحه مونیتور خیره سری می کنم. همین لحظه دلم می خواست صد خواننده داشتم که با من حرف می زدند و البته ته دلم خوب می دانم که به قدر کفایت مردم دار نیستم.


دلم می خواهد زنی باشم که هرگز کودک خودش را به آغوش نکشیده و ابداً احساس پشیمانی نمی کند. در عوض زنی هستم که زیر بار فشار خم می شود. زنی که هندوانه های زیادی با یک دست برداشته و خم می شود که هندوانه ها نریزند و نشکنند و در عین حال زنی هستم که دلم برای همسرم تنگ می شود و از آن طرف خودم را در قالب یک زن خانه نمی بینم.


نظم زندگیم به هم خورده. یک کوه لباس شسته به خانه حمله کرده و نفس مرا تنگ کرده اند و من به جای دفاع از خودم اینجا نشسته ام و هذیان می بافم.



من بر می گردم. به جایی که که سالها زندگی کرده ام. به امنیت خانه. به گرمای بخاری.

من و ماه رمضان + اعتراف نامه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.