احساس های متناقضی دارم از خوشحالی و هیجان و امید تا غم سنگین و خفه کننده.
خوشالم چون اگر خدا بخواد دارم بر میگردم به امنیت شهر زادگاهم. هیجان دارم چون اگر خدا بخواد و همه چیز خوب پیش بره قرار مرحله جدیدی از زندگیم رو شروع کنم.
غمگینم چون مجبورم مدتی همسرک رو تنها بذارم تا شرایط مناسب بشه و اون هم کار مناسب خودش رو پیدا کنه. دیشب که گریه کرد از فکر تنها موندنش بی من، قلبم فشرده شد اما تحمل می کنم تا این بار تصمیمات مناسب تری بگیریم. شاید این دور مونون باعث بشه حداقل من قدر زندگیم رو بیشتر بدونم و شاکر تر باشم.
اما کاش این تناقضات یه جایی تموم میشد و زن کمانگیر به تعادل و با خودش به تفاهم می رسید.
یکنواختی اصلا خوب نیست قدر این تناقضات و مشکلات و دوریها و دردسرها رو بدون اینا لذتهای زندگی هستن فردا خاطره میشن برات . و اما یه سؤال شخصی : همسرک تبریزیه ؟
امیدوارم خاطرات خوبی هستن.
نه ایشونتورک زبان هستن اما تبریزی نیستن. تو درد غربت مشترکیم.
ببخشید من یه معذرت خواهی در مورد پست قبلی بدهکارم ، حالا 2 ریالی ام افتاد ، منظور شما این بود که نمی خوای بچه دار بشی ، این نه تنها عیبی نداره بلکه باهاتون هم موافقم ولی من این طور برداشت کردم که بی احساس هستید درست مانند مادری که بچه اش را در اغوش نمی گیرد . ایراد در بیان شما یا در برداشت من بود ، نمی دونم
ایرادی نداره خوانش ها و برداشت ها متفاوت هستن و همین تعامل ها رو مثبت و سازنده می کنه.
هر زنی یک مادر بالفطره است
مشکلات حل میشه
صبوری کن گلک
امیدوارم ...
راستی تینیوینی رو خیلی دوس داشتم