برای تو که نماد استقامتی

نسرین جان اشک های من کمکی میکنه؟ 

چطور تحمل می کنی این روزها رو؟ 

شنیدم حتی مایعات رو هم ... 

آخ زن، مادر، همسر، آرمان ... 

خجالت می کشم و خشمگینم 

درد می کشم و خشمگینم 

این دو خط دین من رو به تو ادا نمیکنه 

تمام زنان این  سرزمین به تو وامدارن 

امروز

کلا در زندگی روزهایی هستند که همه چیز ریز ریز روی مخه. امروز هم یکی از اون هاست. جی میل و به تبع اون ریدرم باز نمیشن. به خودم میگم عیبی نداره. ولی وقتی این آمار عیبی نداره ها میزنه بالا آدم کلافه میشه. 

 

از دست همسرک خیلی ناراحتم. از بی توجهی هاش. از گاهاً بی مسئولیت هاش. و البته از خودم ناراحت تر که از بس مراعات می کنم دستش رو تو اینهمه بی توجهی باز میذارم. اونوقت اون هم به خودش اجازه میده با وجود داشتن یک عیب از نوع مضاعفش اون رو در من سریع پیدا کنه و بگه. البته آدم نباید از حق بگذره. من هم میگم اما سعی می کنم تو قالبی باشه که بهش بر نخوره. تازه از ده تا یکیش. اما اون از دو تا دومیش رو توی چشم من میگه. صد بار بهش گفتم اصلاً لزومی نداره هرچی دیدی بگی یا با جدیت بگی.

 

خسته ام. خیلی خسته ام. از اینکه اینهمه از خودم میگذرم. گاهی این زندگی واقعاً ارزشش رو نداره. راستش برای یه NGO تو هند رزومه فرستادم. اگر قبولم کنن حتما میرم. حس میکنم باید برم تا آزادی هایی که میخوام رو داشته باشم. میخوام اگر از خود گذشتگی می کنم برای آدم هایی باشه که نمی شناسمشون و تو زندگیم نقش ندارن. نه اینکه مدام جلوی چشمم ببینمشون.

 

از قانونی که زن رو مایملک مرد کرده متنفرم. از اینکه برای گرفتن پاسپورت باید یکی دیگه بهم مجوز بده متنفرم. از این سریال احمقانه کلاه پهلوی متنفرم که توش یه مشت مرد نشستن و برای زن ها برای زندگیشون برای پوشششون (چقدر ش ) و همه کوفت و زهرمارشون تصمیم میگیرن و لابد خودشون رو هم محق میدونن. 

 

بس نیست؟ اینهمه اذیت در طول تاریخ بس نیست؟ حس مردانگی مردای این سرزمین ارضاء نشده؟ تا کی میخوان پشت ما قایم بشن، از ما مایه بذارن، پیشرفت کنن و بعد بزنن تو سر ما؟ راستش معتقدم فقط و فقط ما زن ها مقصریم که اجازه اینهمه سوء استفاده رو صادر کردیم. بس که چسبیدیم به پدرامون و بعدش به شوهرامون. تا بشه اینی که هست. از همه حقوقمون بگذریم که شوهرمون پیشرفت کنه. بیرون کار کنیم و بشوریم و بسابیم و کیک بپزیم و از مهمون ها پذیرایی کنیم و بچه داری کنیم و جلوی همه آبرو داری کنیم که شوهرمون سرافکنده نباشه. بعدش هم انواع و اقسام کمر درد و پا درد و کوفت و زهرمار بگیریم. 

 

اگر یه مرد از اینجا رد شد و فقط یه ذره حس کرد دارم دروغ میگم بگه. خواهشاً به نمونه های موردی مثلاً زن غضنفر بسنده نکنید.  

 

دو روزدیگه مونده تا وارد ده چهارم زندگیم بشم. حس میکنم دیگه به قدر کفایت کشیدم. بسه. دیگه میخوام خودم باشم. با تمام احترامی که برای همسرم قائلم و با تمام علاقه ای که به زندگیم دارم تصمیم گرفتم فقط متوجه خودم باشم و به خودم برسم. دو سال کافی بود که این مرد متوجه اینهمه فشاری که روی من هست بشه. حالا اگر میخواد به روی خودش نیاره خیالی نیست. لج و لجبازی هم نیست. من امروز با من دیروز خیلی فرق داره.


متن رو که دوباره میخونم میبینم شبیه یه میتینگ شده شبیه یه بیانیه . اما این یه واقعیته. باید یاد بگیرم به انسان ها جایگاه خودشون رو بدم و جایگاه خودم رو هم فراموش نکنم. این اصلا بد نیست. تازه فکر کنم به همون انسان ها بیشتر خوش بگذره در این وضعیت.

آ‌ذر

لا به لای خاطرات، توی تاریک و روشن، پرده هایی که باد می پیچه تو تنشون، سیاه و سفید ... من همه این سال ها رو زندگی کردم. ۱۴ آذر سی سالگی من از راه میرسه. حس ناخوشایندی نیست اما می ترسم که بیفتم تو سراشیبی عمر و روزهایی که باید زندگیشون کنم از دستم بلغزن. آه که حس عجیبیه ... 

 

صبحی مثل امروز، خنکُ سرد، با کلی دوست دارم تو تاریک و روشن ... 

 

زندگی چیه؟ 

 

همون لحظه ای که دلت رو قرص می کنی و به یه عمر بله میگی؟ 

 

زندگی تقسیم میشه به قبل از ازدواج و بعد از ازدواج؟ 

 

حرف دارم اما ذهنم فرار می کنه.  

 

اسم من آذر بود؟ هیچوقت نتونستم با اسمی که الآن دارم ارتباطی برقرار کنم. من من اسم نداره. یا حداقل این اسمی که تو شناسنامه ام نوشته شده رو نداره. برای همینه که همسرک همیشه همسرکه و اسمش رو صدا نمی کنم؟ 

 

بحران سی سالگی همینه؟ 

 

اینکه حس می کنی یه روزه ۱۰ سال پیر میشی؟ اینکه تا حالا بیست ساله بودی و از ۱۴ آذر به بعد سی ساله ای؟ 

 

چرا حس می کنم کم فرصت دارم؟ چرا حس می کنم دوران قبل از ازدواجم خیلی بلند بوده و الان وقت کم میارم؟ 

 

هیچ سالی مثل امسال منتظر معجزه تولدم نبودم.  

 

وقت ندارم. وقت ندارم. هنوز خیلی گل نبوییده هست، جنگل های ندیده، دریاهایی که غروبشون رو درک نکردم. آخ زمان صبر کن من هنوز خیلی کارهای نکرده کردم. سی سالگی خیلی دیره.  

 

خسته ام از هرچی تمدن و شهرنشینی و شبکه انسانی و تحمیل عقاید و زور زدن برای رفع و رجوع مادی و یه عمر دنبال خوشی توی پول گشتن.

خوشا زان عشق بازان یاد کردن ...

من به انگشت هام مدیونم. این انگشت ها می تونستن نوازنده یه ساز باشن و همه احساسات درونی رو زخمه کنن روی ساز. می تونستن جرقه فوران تمام اون چیزایی باشن که در روح من میگذرن. یا می تونستن مرکب قلم باشن برای چرخیدن روی کاغذای روغنی و خطاطی کردن. می تونستن با جیغ قلم فریاد بزنن. 

 

اما بجاش من ازشون کارهای دیگه کشیدم. کارهایی که همه مادی بودن و هیچ کاری به روح نداشتن. بچه که بودم داشتن مداد بی رحمی رو حمل می کردن که تزویر به من یاد بده. بزرگ که شدم یا داشتن به خاطر وسواس های من دستمال می کشیدن یا برای پول درآوردن رو کلیدهای کیبورد میخوردن تا ترجمه ام زودتر تموم بشه. حالا انگشت ها به فرمان من نیستن. با مغزم هماهنگ نیستن. من فکر می کنم دوست داشتن و اونا مینویسن دستو داشتن. من فکر می کنم عشق و اونا می نویسن ششق. قهر کردن با من ... 

 

انگشت هام رو دوست داشتم. شاید هم هنوز دوست دارم. وقتی بهشون نگاه می کردم حس خوبی داشتن. وقتی لای موهای لای (دیدید یار رو نوشتن چی؟) غلط می زدن حس خوبی داشتم. 

 

زندگی، زیاده خواهی، مآل اندیشی با من چه کردید؟ من کجا جا موندم؟ من و دوست داشتنی هام چی شدیم؟


به خاطر گم کردن خودم با تمام وجود غمگینم.