آ‌ذر

لا به لای خاطرات، توی تاریک و روشن، پرده هایی که باد می پیچه تو تنشون، سیاه و سفید ... من همه این سال ها رو زندگی کردم. ۱۴ آذر سی سالگی من از راه میرسه. حس ناخوشایندی نیست اما می ترسم که بیفتم تو سراشیبی عمر و روزهایی که باید زندگیشون کنم از دستم بلغزن. آه که حس عجیبیه ... 

 

صبحی مثل امروز، خنکُ سرد، با کلی دوست دارم تو تاریک و روشن ... 

 

زندگی چیه؟ 

 

همون لحظه ای که دلت رو قرص می کنی و به یه عمر بله میگی؟ 

 

زندگی تقسیم میشه به قبل از ازدواج و بعد از ازدواج؟ 

 

حرف دارم اما ذهنم فرار می کنه.  

 

اسم من آذر بود؟ هیچوقت نتونستم با اسمی که الآن دارم ارتباطی برقرار کنم. من من اسم نداره. یا حداقل این اسمی که تو شناسنامه ام نوشته شده رو نداره. برای همینه که همسرک همیشه همسرکه و اسمش رو صدا نمی کنم؟ 

 

بحران سی سالگی همینه؟ 

 

اینکه حس می کنی یه روزه ۱۰ سال پیر میشی؟ اینکه تا حالا بیست ساله بودی و از ۱۴ آذر به بعد سی ساله ای؟ 

 

چرا حس می کنم کم فرصت دارم؟ چرا حس می کنم دوران قبل از ازدواجم خیلی بلند بوده و الان وقت کم میارم؟ 

 

هیچ سالی مثل امسال منتظر معجزه تولدم نبودم.  

 

وقت ندارم. وقت ندارم. هنوز خیلی گل نبوییده هست، جنگل های ندیده، دریاهایی که غروبشون رو درک نکردم. آخ زمان صبر کن من هنوز خیلی کارهای نکرده کردم. سی سالگی خیلی دیره.  

 

خسته ام از هرچی تمدن و شهرنشینی و شبکه انسانی و تحمیل عقاید و زور زدن برای رفع و رجوع مادی و یه عمر دنبال خوشی توی پول گشتن.

نخند

اگر نمی خندید باید بگم در یک اقدام کاملا خودجوش شلوارم پاره شده و الآن چه کار کنم من؟ چطوری برم تا خونه؟ ای خدا ... 

 

خونه مامان به غایت خوش گذشت. نذری هم هم دادم. اونم خوب شده بود شکر خدا. 

 

وای شلوارم.

اعتراف

من همین الان فهمیدم عاشق همایون شجریانم. عاشق خودش نه صداش. اعتراف دیگه. (آیکن من رو شطرنجی کنید الآن)

من و افکارم

بشین. بشین سرجات. آهای با تو ام. خسته ام کردی. یه دقیقه ازتون خلاصی ندارم. یه بند دارید باهم کشتی میگیرید. تو سر و کول هم می زنید. اعصاب برام نمونده. آهای فکر مهاجرت تو دیگه بشین تو این اوضاع. فعلاْ باید به سفرم و  نذری دادنم فکر کنم. فکرهای دو دو تا چهارتا باید دست و پاتون رو ببندم بندازمتون یه گوشه ها. فکر دکترا تو دیگه اصلاْ جلوی چشمام نیا که نمیخوام ببینمت. بابا بذارید راحت باشم. از این فکر بچه دار شدن یاد بگیرید. طفلک یه گوشه ساکت نشسته. چیه بر و بر نگام می کنید؟ اون میدونه هنوز وقتش نیست خوب شما هم بفهمید دیگه. اوضاعی دارما. 

 

ادامه مطلب ...

خوشا زان عشق بازان یاد کردن ...

من به انگشت هام مدیونم. این انگشت ها می تونستن نوازنده یه ساز باشن و همه احساسات درونی رو زخمه کنن روی ساز. می تونستن جرقه فوران تمام اون چیزایی باشن که در روح من میگذرن. یا می تونستن مرکب قلم باشن برای چرخیدن روی کاغذای روغنی و خطاطی کردن. می تونستن با جیغ قلم فریاد بزنن. 

 

اما بجاش من ازشون کارهای دیگه کشیدم. کارهایی که همه مادی بودن و هیچ کاری به روح نداشتن. بچه که بودم داشتن مداد بی رحمی رو حمل می کردن که تزویر به من یاد بده. بزرگ که شدم یا داشتن به خاطر وسواس های من دستمال می کشیدن یا برای پول درآوردن رو کلیدهای کیبورد میخوردن تا ترجمه ام زودتر تموم بشه. حالا انگشت ها به فرمان من نیستن. با مغزم هماهنگ نیستن. من فکر می کنم دوست داشتن و اونا مینویسن دستو داشتن. من فکر می کنم عشق و اونا می نویسن ششق. قهر کردن با من ... 

 

انگشت هام رو دوست داشتم. شاید هم هنوز دوست دارم. وقتی بهشون نگاه می کردم حس خوبی داشتن. وقتی لای موهای لای (دیدید یار رو نوشتن چی؟) غلط می زدن حس خوبی داشتم. 

 

زندگی، زیاده خواهی، مآل اندیشی با من چه کردید؟ من کجا جا موندم؟ من و دوست داشتنی هام چی شدیم؟


به خاطر گم کردن خودم با تمام وجود غمگینم.