میشه بگی؟

واقعا هدف خدا از خلقت بشر چی بوده؟ 

 

قرآن می خونم با معنیش.  

 

تا این رشته راه به کجا برد.

منفجر می شود ...

یک چیزهایی یکهو ترک بر میدارند و می شکنند. دلیل شاید آنقدر محکم نباشد اما مدلول دچار یک فاجعه می شود، چیزی مثل یک مرگ ناگهانی. 

 

همینجا متوقف می شوم. از این جمله خوشم می آید. انگار نه انگار که از زندگی خودم حرف زده ام. بیشتر به جمله آغازین رمانی می ماند که قرار است از حصار پشت گوش اندازی های مدام من فرار کند و یک روز ناگهانی تمام زندگی مرا آنطور که می خواهم دگرگون کند.  

 

باران! گفته بودم موفق شدم تیاتر سقراط را ببینم؟ لمس لحظه های ناب را گفته بودم؟ درباره طعنه دموکراسی صحبت کرده بودیم؟ گفته بودم منطق تنها می ماند و درد می کشد؟

 

باران درد تنهایی را با هم چشیده بودیم. در جمع تنها بودیم. نگاهی نگران ما نبود وقتی هراسیده بودیم. باران ما وارث اشک های نریخته و بغض های نشکفته ایم. 

 

باران ما باهمیم وقتی هیچکس با ما نیست.


سریال شیاطین داوینچی رو می بینم. عاشق راه حل ها و رمز و رازهاشم.

می خوام فقط خودم باشم

کلی حرف داری و وقتی این صفحه رو باز می کنی هیچی نیست. خالیه خالی.  

واقعاً نمیدونم چقدر دیگه باید دور خودم بچرخم تا بالاخره به سکون برسم. درد داره اینهمه گیجی. درد داره ببینی، نفست ببره اما توانایی عکس العمل نداشته باشی.  

 

روز زن هم گذشت. مثل تمام روزهای زن و مادر سال های پیش که بر خلاف تمام تبلیغ ها و احساسات خرج کردن های دیگران برای من واقعاً مفهومی نداره. ظلمی که در طول یک سال بر ما روا داشته میشه با یک روز و یک کادو قابل جبران نیست. هویتی که از ما گرفته شده با یک نامگذاری برگردونده نمیشه. از اینمه دورویی و تزویر بیزارم.  

 

آرزو می کنم یک روز خودم باشم. هویتی کاملاً مستقل.


"نامه به کودکی که هرگز زاده نشد" رو می خونم.
دوری. آخ دوری.