منفجر می شود ...

یک چیزهایی یکهو ترک بر میدارند و می شکنند. دلیل شاید آنقدر محکم نباشد اما مدلول دچار یک فاجعه می شود، چیزی مثل یک مرگ ناگهانی. 

 

همینجا متوقف می شوم. از این جمله خوشم می آید. انگار نه انگار که از زندگی خودم حرف زده ام. بیشتر به جمله آغازین رمانی می ماند که قرار است از حصار پشت گوش اندازی های مدام من فرار کند و یک روز ناگهانی تمام زندگی مرا آنطور که می خواهم دگرگون کند.  

 

باران! گفته بودم موفق شدم تیاتر سقراط را ببینم؟ لمس لحظه های ناب را گفته بودم؟ درباره طعنه دموکراسی صحبت کرده بودیم؟ گفته بودم منطق تنها می ماند و درد می کشد؟

 

باران درد تنهایی را با هم چشیده بودیم. در جمع تنها بودیم. نگاهی نگران ما نبود وقتی هراسیده بودیم. باران ما وارث اشک های نریخته و بغض های نشکفته ایم. 

 

باران ما باهمیم وقتی هیچکس با ما نیست.


سریال شیاطین داوینچی رو می بینم. عاشق راه حل ها و رمز و رازهاشم.

نظرات 1 + ارسال نظر
سارا یکشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 13:06

خدا نکنه متوقف بشی یا ترک برداری ، شما یک زن معمولی نیستید ، مطمئنم .

شما لطف دارید سارا.
بگو که من معمولیم. معمولی بودن رو بیشتر دوست دارم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد