خواب

خواب میبینم تو کلاس موسیقی ثبت نام کردم. بعد از ورود من استاد کلاس که آقای رضا گوران باشن وارد میشن و پشت سرش آواز نویسنده وبلاگ ردپای زندگی. آواز یه تکه نمایش اجرا می کنه که خیره کننده است و کاملاً معلومه که آقای گوران از کارش خوشش اومده. کم کم همه کلاس در حال ادا در آوردنن و من در حال اعتراض به استاد که این تقصیر شماست. بعد از کلاس سوار یه تاکسی میشم که من رو از خیابان های خلوت و تمیز کرج میگذرونه. 

 

باز هم با این تم از خواب بلند میشم که چرا این آدما تو خواب من بودن؟


همسرک بهم میگه به خاطر رفتارت با من و بقیه اعضاء خانواده ات بهت افتخار کردم. حس کردم بزرگ شدی. 

 

و من در آستانه سی سالگی بزرگ میشم؟

پی نوشت پست پایین

به پست پایین اضافه کنید :  

"ای وای باقالی خانوم دختر قارقولک* خانوم هم 4 ماهه حامله است پس تو کی بچه میاری؟" 


* زبان فارسی من رو به خاطر کلمات مندرآوردیم ببخش.

آ‌ذر

لا به لای خاطرات، توی تاریک و روشن، پرده هایی که باد می پیچه تو تنشون، سیاه و سفید ... من همه این سال ها رو زندگی کردم. ۱۴ آذر سی سالگی من از راه میرسه. حس ناخوشایندی نیست اما می ترسم که بیفتم تو سراشیبی عمر و روزهایی که باید زندگیشون کنم از دستم بلغزن. آه که حس عجیبیه ... 

 

صبحی مثل امروز، خنکُ سرد، با کلی دوست دارم تو تاریک و روشن ... 

 

زندگی چیه؟ 

 

همون لحظه ای که دلت رو قرص می کنی و به یه عمر بله میگی؟ 

 

زندگی تقسیم میشه به قبل از ازدواج و بعد از ازدواج؟ 

 

حرف دارم اما ذهنم فرار می کنه.  

 

اسم من آذر بود؟ هیچوقت نتونستم با اسمی که الآن دارم ارتباطی برقرار کنم. من من اسم نداره. یا حداقل این اسمی که تو شناسنامه ام نوشته شده رو نداره. برای همینه که همسرک همیشه همسرکه و اسمش رو صدا نمی کنم؟ 

 

بحران سی سالگی همینه؟ 

 

اینکه حس می کنی یه روزه ۱۰ سال پیر میشی؟ اینکه تا حالا بیست ساله بودی و از ۱۴ آذر به بعد سی ساله ای؟ 

 

چرا حس می کنم کم فرصت دارم؟ چرا حس می کنم دوران قبل از ازدواجم خیلی بلند بوده و الان وقت کم میارم؟ 

 

هیچ سالی مثل امسال منتظر معجزه تولدم نبودم.  

 

وقت ندارم. وقت ندارم. هنوز خیلی گل نبوییده هست، جنگل های ندیده، دریاهایی که غروبشون رو درک نکردم. آخ زمان صبر کن من هنوز خیلی کارهای نکرده کردم. سی سالگی خیلی دیره.  

 

خسته ام از هرچی تمدن و شهرنشینی و شبکه انسانی و تحمیل عقاید و زور زدن برای رفع و رجوع مادی و یه عمر دنبال خوشی توی پول گشتن.

نخند

اگر نمی خندید باید بگم در یک اقدام کاملا خودجوش شلوارم پاره شده و الآن چه کار کنم من؟ چطوری برم تا خونه؟ ای خدا ... 

 

خونه مامان به غایت خوش گذشت. نذری هم هم دادم. اونم خوب شده بود شکر خدا. 

 

وای شلوارم.

اعتراف

من همین الان فهمیدم عاشق همایون شجریانم. عاشق خودش نه صداش. اعتراف دیگه. (آیکن من رو شطرنجی کنید الآن)