امسال

سرماخوردگی و گلو درد و سرگیجه کشت من رو. بعد از مدت ها مجبور شدم سرم وصل کنم. فک کن. فشارم انقدر پایین بود که داشتم می مردم. با این حال یک ذره هم پرهیز نکردم و تا تونستم از ترشی های مامان خوردم. زیاد نتونستم جایی برم و بیشتر تو خونه بودیم. خداییش هم دلم نمیومد مامان رو ول کنم. فقط یه روز دو تایی رفتیم بیرون.


حالا از وقتی برگشتم تبریز خونه با من غریبی می کنه. یا شایدم من با خونه غریبی می کنم. یه حسیه. با این وجود ته دلم خوشحال و امیدوار و با روحیه ام. کتاب هام رو هم با خودم آوردم که ایشا... دور دوم درس خوندن رو هم شروع کنم. دنبال کار هم میگردم. یه سری برنامه دیگه هم دارم که ایشا... همه به موقع انجام میشن. توکل به خدا.


خدا کنه اینبار یه کار درست و حسابی پیدا کنم.

سال جدید

سال نوهمه با تاخیر مبارک.


امیدوارم امسال سال خوبی باشه.یعنی واقعا امیدوارم.


تا جاییکه تونستم همه وبلاگها رو خوندم.


سعی میکنم بیشتر بنویسم.