من الآن همین رو می خوام


به گمانم در زندگی هر آدمی باید" یک نفر" باشد...
مرد و زن بودن ش مهم نیست...
فقط باید "یک نفر" باشد...
یک آدم...
یک دوست...
یک همدم...
یک رفیق...
یک نفر که جویای حال ات باشد...
که نگران ات باشد...
که تو را بهتر از خودت بشناسد...
یک نفر که شماره اش را بگیری و بگویی "حالم بد است"...
شنیدن ِ همین یک جمله کافیست تا کار و زندگی اش را تعطیل کند و به سرعت ِ باد خودش را به تو برساند...
آخر ِ خوشبختی ست که یک نفر در زندگیت باشد...
که تنها نباشی...
که تنها نمانی


منبع: اینترنت

Le Passe


فیلم گذشته رو نگاه می کنم. هر چی مدت بیشتری از فیلم میگذره کمتر ردی از فیلم های خوب فرهادی رو می بینم. دلم میگیره و به خودم دلداری میدم که ایرادی نداره اینم یه تجربه جدیده برای ایشون.

دیروز که فیلمش رو به عنوان کاندید ایرانی اسکار اعلام کردن واقعا لجم گرفت. این فیلم هیچ جاش ایرانی نیست. اگر علی مصفای عزیز رو از فیلم برداریم دیگه هر چی می مونه بازیگرای فرانسوی و دغدغه های فرانسویه. درسته که ایشون یه کارگردان مطرحن و الآن می تونن باعث دیده شدن سینمای ما بشن اما معرفی این فیلم یه جوری حق فیلم های تمام ایرانی رو ضایع می کنه. حتی اگر کاندید های دیگه فیلم های قوی ای نباشند.

با تمام احترامی که برای کارگردان محبوبم قائلم این فیلم اصلا فیلم قوی ای نیست.

خیلی دلم میخواست فیلم رو زبان اصلی میدیدم اما به خاطر همسرک نشد.

خیلی فکر کردم که برای کدوم بازی گیرا به برنیس بژو جایزه دادن. احتمالا دلیل جایزه اش همون تنها بازیگر زن فرانسوی حاضر در کن بودن، بوده.

گنجشکک اشی مشی ...

پاییز نوستالژیک هم اومد. بوی خوبی میده دوستش دارم اما بی حالی خورشید یه نخود آزارم میده.


کاش من دست از سرزنش کردن خودم بابت اینکه به درجات بالای علمی نرسیدم بر می داشتم. کاش خودم رو می بخشیدم و به جای این حس بد تلاش می کردم موفق بشم.


فیلم حوض نقاشی رو دیدم. اونقدری که فکر می کردم جالب نبود اما بازی شهاب حسینی حرف نداشت.

من گنجشکک اشی مشی رو خیلی دوست داشتم.

دلم موفقیت می خواد و یه عالمه اتفاق خوب.

استارت درس رو زدم. امروز تستینگ و دیسکورس خوندم. قراره اینجا ثبت کنم که انگیزه ام بره بالا.

Despicable me!!!


گوینده اخبار میگه و من هی بیشتر یخ می کنم. 


دارم نقش یه خانوم خانه دار رو بازی می کنم. منتظرم دوستم زنگ بزنه برم خونه شون سبزی کوکو رو آماده کنم.


دارم نقش یه خانوم روشنفکر رو بازی می کنم وقتی درباره مقاله احتمالیم فکر می کنم و مطلب جمع می کنم یا وقتی قرار کلاس بعدی فرانسه رو میذارم.


نقش یه کودک رو بازی می کنم وقتی که دلم برای خریدن بستنی از بستنی بهار قیلی ویلی میره.


نقش یه زن عصبانی وقتی همسرش دیر کرده، دختر مهربون وقتی جویای احوال مادرش میشه، معلم خوب وقتی تو کلاس درس میده، منتقد اجتماعی وقتی که سیاهی لباس زنان رو به نقد میکشه، دوست خوب وقتی که اعلام آمادگی می کنه برای کمک کردن و ...


اما من واقعی من همون کودک سه ساله ترسیده است که به هر بهانه ای گریه اش می گیره.

نوستالژی

روزها که شروع به کوتاه شدن می کنن دلتنگی ها و نوستالژی های من بالا می زنن. شاید دلیلش اینکه که روزای آخر تابستان و اوایل پاییز اومدم تبریز وگرنه که قبلش از دلتنگی خبری نبود.

هوا هنوز هم یه نموره گرمه و خیلی بوی پاییز نمیده.

این روزا که وقتم خالی تره ضریب دلتنگیم هم بالاتره اما روی هم رفته خدا رو شکر.

تنبلی نمیذاره که من بشینم و روی کارهام تمرکز کنم. از بچگی همینطوری بودم. برای شروع کردن خیلی تعلل به خرج می دادم.

نمیدونم چرا تا به کسی پیشنهاد همکاری میدم طرف کلاً رابطه اش رو با هام بهم میزنه. آیا در لحن من چیزی مبنی بر سوء استفاده وجود داره؟ حتما داره دیگه که طرف های محترم دیگه یه پیام خشک و خالی هم نمیفرستن حالم رو بپرسن.

گل هایی که مامان برام کاشته جوونه زدن و دارن رشد می کنن. تازه از گشنیزهایی که کاشت یه سوپ عالی هم پختم. مامانی دوست دارم.

تو این مدت که نبودم یه عروسی هم رفتم. خوب بود تازه رفتیم آتلیه هم عکس انداختیم. آدما چقدر به ثبت خودشون علاقه دارن.