به گمانم در زندگی هر آدمی باید" یک نفر" باشد...
مرد و زن بودن ش مهم نیست...
فقط باید "یک نفر" باشد...
یک آدم...
یک دوست...
یک همدم...
یک رفیق...
یک نفر که جویای حال ات باشد...
که نگران ات باشد...
که تو را بهتر از خودت بشناسد...
یک نفر که شماره اش را بگیری و بگویی "حالم بد است"...
شنیدن ِ همین یک جمله کافیست تا کار و زندگی اش را تعطیل کند و به سرعت ِ باد خودش را به تو برساند...
آخر ِ خوشبختی ست که یک نفر در زندگیت باشد...
که تنها نباشی...
که تنها نمانی
منبع: اینترنت
پاییز نوستالژیک هم اومد. بوی خوبی میده دوستش دارم اما بی حالی خورشید یه نخود آزارم میده.
کاش من دست از سرزنش کردن خودم بابت اینکه به درجات بالای علمی نرسیدم بر می داشتم. کاش خودم رو می بخشیدم و به جای این حس بد تلاش می کردم موفق بشم.
گوینده اخبار میگه و من هی بیشتر یخ می کنم.
دارم نقش یه خانوم خانه دار رو بازی می کنم. منتظرم دوستم زنگ بزنه برم خونه شون سبزی کوکو رو آماده کنم.
دارم نقش یه خانوم روشنفکر رو بازی می کنم وقتی درباره مقاله احتمالیم فکر می کنم و مطلب جمع می کنم یا وقتی قرار کلاس بعدی فرانسه رو میذارم.
نقش یه کودک رو بازی می کنم وقتی که دلم برای خریدن بستنی از بستنی بهار قیلی ویلی میره.
نقش یه زن عصبانی وقتی همسرش دیر کرده، دختر مهربون وقتی جویای احوال مادرش میشه، معلم خوب وقتی تو کلاس درس میده، منتقد اجتماعی وقتی که سیاهی لباس زنان رو به نقد میکشه، دوست خوب وقتی که اعلام آمادگی می کنه برای کمک کردن و ...
اما من واقعی من همون کودک سه ساله ترسیده است که به هر بهانه ای گریه اش می گیره.