تبریز سرد، خونه گرم، تولد دلچسب، کادوی ناز، همسرک لپو و مهربون، قدم زدن تو برفا،آشپزی ای که ایندفعه یه معنای دیگه داشت.
همه اش یعنی اینکه حالا قدر هم رو بیشتر می دونیم.
یعنی اینکه برای رسیدن به روزای بهتر بیشتر تلاش می کنیم.
صفحه را باز می کنم و می بندم. خیره می شوم. گاهی به حرف های همکارم گوش می دهم که از آخرین باری که دیده بودمش تفاوت زیادی کرده.
از درون درد می کشم. دور نیست که از هم دور شویم. تمام زندگی اشتباه کردم و هنوز هم خیره سرانه چموشی می کنم. با خبر باش! اشتباه دیگری در راه است. می ترسم. از خودم .... از تو ....
دلم به ماندن رضا نیست .... به برگشتن رضا نیست .... به مردن چرا ....
بارها صحنه مردنم را تصور کرده ام ....
خسته ام ....
این ماسک قوی بودن را از من دور کنید. من به اندازه یه نوزاد بی پناه و ضعیفم ....
در خیالم برای نوزاد نداشته ام قلاب بافی می کنم و به مغزم فشار می آورم که بدانم مادری غریزه است یا یک جبر تاریخی.
درد به سرم نیشتر می زند و من بدون عینک سبز انگوریم در نگاه کردن به صفحه مونیتور خیره سری می کنم. همین لحظه دلم می خواست صد خواننده داشتم که با من حرف می زدند و البته ته دلم خوب می دانم که به قدر کفایت مردم دار نیستم.
دلم می خواهد زنی باشم که هرگز کودک خودش را به آغوش نکشیده و ابداً احساس پشیمانی نمی کند. در عوض زنی هستم که زیر بار فشار خم می شود. زنی که هندوانه های زیادی با یک دست برداشته و خم می شود که هندوانه ها نریزند و نشکنند و در عین حال زنی هستم که دلم برای همسرم تنگ می شود و از آن طرف خودم را در قالب یک زن خانه نمی بینم.
نظم زندگیم به هم خورده. یک کوه لباس شسته به خانه حمله کرده و نفس مرا تنگ کرده اند و من به جای دفاع از خودم اینجا نشسته ام و هذیان می بافم.
من بر می گردم. به جایی که که سالها زندگی کرده ام. به امنیت خانه. به گرمای بخاری.