خوندن مطالب زیر اصلاً توصیه نمیشه. دارم غرهای به شدت تکراری می زنم.
کلافه ام. دلم نمیخواد زمان مونده تا کلاس رو بخوابم. حوصله پاکنویس کردن نامه رو هم ندارم. اصلا چرا باید برای یک دوست نامرئی از بازدید غیر واقعی ام از یک نمایشگاه نقاشی بنویسم؟ من آدمیم که تو عمرم فقط دوبار رفتم موزه هنرهای معاصر و هر دوبارش هم فقط تابلو ها رو نگاه کردم و ازشون سر در نیاوردم. اصلا چرا فرانسه ام انقدر ضعیفه و هر چی تلاش می کنم پیشرفت کمی می کنم. پر کردن سه سال خلا خیلی سخته و منی که تو همه کلاس ها اول بودم آزار میده.
اصلا چرا انقدر توضیح میدم؟ چرا فکر می کنم باید برای هر کاری انقدر توضیح بدم؟ چی فکر کردم با خودم که این راه ها رو تو زندگیم انتخاب کردم؟
خونه گرمه. یعنی مطبوعه، خونه است. میدونی تا حالا این حس رو به خونه ام نداشتم. دیشب که کنار همسرک نشسته بودم به این فکر می کردم که چه حس غریبیه زن خونه بودن. هنوز هم باور نمیشه که ازدواج کردم. مثل یه بازی می مونه که تو نقشت خوب جا افتادی اما بازیه.
آشپزی می کنی، با تمام وجود بشور و بساب می کنی اما آخرش حس می کنی این تو نیستی که داری این کارا رو انجام میدی. حس می کنم دچهر detachment شدم. فارسیش رو نمی نویسم. همین انگلیسیش خوشگل تره. چه خیری از زبان مادریم و سرزمین مادریم دیدم؟ واقعا چه خیری ازش دیدم؟ غیر از اینه که تو کشور خودم و بین مردم خودم غریبم؟
تویی که اینا رو میخونی و بی اعتنا رد میشی من و تو چه نسبتی با هم داریم؟ هموطن؟ هم زبان؟ نه جونم من و تو هیچ نسبتی با هم نداریم. همه اش کشکه. هر کدوممون دنبال سهم خودمون از زندگی هستیم. همین تویی که بی اعتنا از کنار من رد میشی شاید خواننده این سطور باشی. اعتراف کن که من حقیقی برات هیچ اهمیتی ندارم، من مجازی که جای خود داره.
من حسودیم میشه به لاله و آیدا و مارگزیده. به اینکه موقع سختی به داد هم میرسن. لاله میره خونه ایدا رو تمیز کنه چون ایدا حوصله نداره. یا ایدا بلند میشه از شیرینی های تولدش برای لاله میفرسته. یا تنهایی های مارگزیده رو لاله و ایدا پر می کنن. من اما همه عمرم از داشتن دوست خوب محروم بودم. شاید خودم مقصرم و پالس منفی دادم اما دیگه متاسفانه حاضر نیستم برای کسی کاری انجام بدم که دوستم بمونه. دوستام رو از دست دادم چون دست از کولی دادن برداشتم. مهم نیست. فدای سرم. اینجور دوست به درد لای جرز دیوار هم نمیخوره.
یعنی چی که باید دست شوهرت رو بگیری بری یه جا شام بخوری و بعدش اونا هم بیان شام بخورن خونه ات و جلوی روت یا پشت سرت بهت متلک بگن که چی با هم دوستیم. بحث شام نیستا (اصلاً فکر کن بحث شکمه. به من چه). بحث محبته. من از این محبت های شکمی متنفرم. از اینکه تو خونه خودت هم راحت نیستی. من این دوست رو نخواستم. من یه دوست میخوام که اگر یه روز تو خونه ام هیچی نبود و جلوش چایی گذاشتم خجالت نکشم، یعنی بدونم پشت سرم هزار تا حرف نمی زنه یا میرم خونه اش خفه ام نمیکنه از خوردنی که میدونم از سر محبت نیست فقط برای به رخ کشیدن اگر اینطور بود یه سیب میذاشت تو بشقاب و برام میاورد یکی هم برای خودش تا دوتایی بخوریم و حالش رو ببریم. بر نمیداشت یه ظرف پر از میوه بیاره که بهت سیگنال بده من رو نخور من فقط برای این تو ظرفم که تو بدونی صاحب خونه پول کافی برای اسراف کردن داره.
اه حالم از این آدما ... . استغفرا... . چی بگم خدایا؟
حالم از این وبلاگ ها که از مهمونی هاشون می نویسن هم بهم میخوره. خوب امروز مهمون داریم غذا سوفله بهمون و دسر پان بهمان درست کردم کنارش مرغ پرتغالی و فلان نوشیدنی رو هم گذاشتم و بعدم بر میداره چهارتا عکس میذاره که آره اینا رو خوردیم و فلان توی خواننده و بیننده. حالا تو هم برای اینکه عقب نیفتی خودت رو برای فلان مهمونیت بکش و فلان غذا ها رو درست کن. یکی بیاد من رو برای خوردن نون سنگگ و پنیر دعوت کنه خونه اش یا برام املت بذاره بگه ظاهر و باطن. دلم یه کم صفا و صمیمیت میخواد از اینهمه دو رنگی متنفرم. دلم نمیخواد ایکس رو پاگشا کنم چون میدونم باید پیر خودم رو در بیارم بس که فکر کنم چی درست کنم و برای درست کردنشون هم پشتک بزنم آخرش هم یه کنایه ظریفی بشنوم و بعدش که رفتم خونه اش با آوار افاضات سلیقه اش رو به رو بشم.
شوما دوست داری فکر کن من خسیسم، من بی سلیقه ام اما باهات رو دربایستی ندارم خونه کسی نمیرم که نیاد خونه ام چون حوصله ناز و اداهاشون رو ندارم. حتی زن داداشم هم یاد گرفته، پا شده رفته کلاس سفره آرایی و چهار تا سالاد و دسر یاد گرفته حالا برادرت هم که میاد خونه ات آرامش روحی نداری.
با دوستت میری بیرون فقط میخواد از فلان مغازه های فلان خیابون خرید کنه. دست بر قضا پول هم اصلاً براش مهم نیست. این دوستت هرگز بهت زنگ نمیزنه فلانی میخوام بیام خونه ات ببینمت. ببینم دوستم زنده است یا مرده. فقط هر وقت قراره بره خرید یادش می افته تو هم هستی. اه از اینهمه مزخرفات خسته ام.
انقد برای همدیگه می نالیم ها که جدیدا تا شروع می کنی درد و دل طرف، یا یه چیزی بهت میگه که تا نا کجات می سوزه که چرا حرف زدی یا اینکه انقد از بدبختیش میگه که بهت ثابت کنه از تو بدبخت تره.
دلم خیلی پره نه؟ تنهایی هم مزید بر علته. اون بالا نوشتم نخون. حالا که خوندی بد و بیراه نگو. اصلا هیچی نگو صفحه رو ببند و بگو اه بازم یکی دیگه داره اه و ناله می کنه.
نه واقعا راس می گی کمانگیر جون...
من یه بار دوستم اومد خونه مون من لوبیا پلو درست کردم با سالاد و اینا... خداییش همه چی تو خونه داشتیم فقط بابا از بیرون سس خرید... یعنی عمه های من منو کشتن که چرا سوپ درست نکردی چرا فلان کار رو نکردی چرا بهمان کار رو نکردی...
کشتن منو به خدا...
تو هم کاملا درست می گی عزیزم.. اصلا فکر نکن بیراه می گی
پس تو هم درد کشیده ای
ای داد بیداد از این مردم. آدم رو دیوانه می کنن به خدا
شاد بودن رو خودت با دست خودت می سازی باران جان ، حتی دراین اوضاع گرانی ها و .... جامعه مون باز هم اگر بخواهی شاد باشی، شادی.
باورت بشه که ازدواج کردی. نقش اول فیلم رو هم تو بازی می کنی.باور بشه که زنی هستی که می تونی مستقل باشی اما در کنارش بودن در کنار یک دوست(همسرت) آرامش به تو میده. به زندگی مشترکت این طور نگاه کن.
اون هایی که تو گفتی دوست نیستن حقیقتا برات. اما مطمئن باش دوست هایی هستند که با /اوردن یک چایی پشت سرت حرف نم یزنن
می دونی من اصولا اگر هم از چیزی غم داشته باشم توی جمع نم یگم.چون فکر می کنم جز اینکه بار منفی به بقیه میدم و خودم هم از گفتن دوباره اش آزار می بینم چیزی عایدم نمیشه.البته در مورد همسرم فرق می کنه.به اون می گم تا دیگه از فکرش آزار نبینم.یا به دوست صمیمی ای که خاص باشه برام.
و در اخر هم حس می کنم این احساساتت گذراست.بعضی وقتا یکدفه همه فکرا حجوم میارن و آدم رو گیر می اندازن.تو هم الان گیر افتادی گلم:)
با جمله اولت کاملا موافقم بیتا جان. اما تنهایی خیلی سخته. بدون خانواده در یه شهر دیگه زندگی کردن نیاز به دوست خوب رو بدجوری نشون میده. باید تو این شرایط باشی تا بفهمی چی میگم.
آدم وقتی تنها شد شروع میکنه به فکر کردن بعدش همه اتفاقات تو سکوت از جلوی چشمش رد میشه. اه انقده بده
بارا ن جان بعضی از گفته هات رو کاملا قبول دارم .. ولی بعضی هاش .. من فکر کنم کمی هم حساسیت تو قاطی این مسائل شده .. من خودم هم مدتی هست دارم اطرافیانم رو انتخاب می کنم .. دیگه دلم میخواد با کسی برم و بیام که از اون رابطه به کمال برسم .. هر لحظه چیزی یاد بگیرم .. یا آرامش داشته باشم ..
بله منم حساسم. خودم میدونم اما آدما حساسم کردن قاصدک.
با قاصدک موافقم خاله ای
به قول همسر من وقتی من از این چیزا میگم: بوی خون میاد.............
عزیزم حرص نخور ....
چشم حرص نمیخورم
جالب بود برام ...بعضی هاشو خوب حس می کنم....می دونی وقتی تازه ازدواج کرده بودم یهویی خوشم اومد...غذاهای متنوع درست کنم...از توی اینترنت یاد می گرفتم..یه مهمونی به دوستای همسرم دادم...اما با اینکه قصدم پر دادن نبود...فقط دوست داشتم تجربه متفاوت داشته باشم....یه جورایی حس کردم...خوششون نیومده وبعد هم هی گفتن ما از اینا بلد نیستم...من هم همش گوشزد می کردم..بابا من این اولین بارمه....خلاصه گذشت....واقعیتش..دیگه دل ودماغ ندارم....اصلا چی شد اینا رو گفتم....آها...می خواستم بگم...همش ام واسه کلاس گذاشتن نیست..اما می فهمت خوب...من هم مدت هاست..دوستی خالصانه نداشتم
بله همه اش برای کلاس نیست اما دل آدم سر میره. خسته میشه.دلزده میشه.
میبینی دیí دست و دل آدم به کار نمیره. همه اش احساس اجبار میکنه انگار که با خودش مسابقه گذاشته
سلام
من تازه با وبت آشنا شدم نخواستم خاموش بمونم
درکت میکنم اساسی من مدتهاست جای خالی ی دوست واقعی رو توی زندگیم حس میکنم
تموم دوستام فقط تا موقعی بودن که ی جوری آچار فرانسه بودم براشون و توی مشکلات کمکشون اما ی روز که خودم احتیاج به ی همدل داشتم نبودن
من از مامانم یاد گرفتم هیچ وقت خودمو برای مهمون توی منگنه نذارم مهمون حبیب خداست و قدمش روی چشم اما قرار نیست که آدم خودشو بکشه هر چی ساده تر دوستانه تر. آدم توی محیط های ساده و دوستانه معذب نمیشه
خوش اومدی شیرین جان
خوشحالم که حرفم رو درک میکنی